گرفت جان تو عزریل
نگاه میشود امشب و باز سال دگر
به خاطرات ورق دار پر پر خامم
خمار میکندش که : نمانده حال دگر !
نخورد سانتافه دور تمام میدان را
قسم که داد .... گرفتم .... هزار فال دگر !
چقدر شعله کشیدی به فندک نازم !
سه حبس کام لبانت.... منم خمار دگر !
شلوغ چشم و دهان تمام دهکده ها
گذر گرفته...