تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم زندان بان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندان بان بخواهد...