چقدر خوشحــ ــال بود
شیطــ ــان
وقتے سیبــ را چیدم
.........
گمان مے کرد فریب داده استــ مرا
نمے دانستــ
تو پرسیده بودے
مرا بیشتر دوستــ دارے
!. . . یا ماندن در بهشــ ــتــ را
این روزها نیاز بیشتری دارم
به دوست داشتن، به دیده شدن
به اینکه من باشم و بوسه
من باشم و آغوشی برای اشکهایم و دستهایی که موهایم را نوازش کند
نیستی و هیچ کس جای این نبودن هایت را
پر نکـــرد و نخواهد کرد !!!
آن قَدَر حرف در دلـَــم مانــده
کــه در دهانــَم گره می خورنـد
و لبــــ هایم را بــ ه هـَــم می دوزنـــد
و تــو خیال می کنی
مـَـرا با تــو حرفی نیستــــ ـــ ـ !