ديگر حتــّي
بغض
کردن را هم فراموش کرده ام ..
ميدانم،
درد هايم آنقدر جمع ميشوند
... تا مثل آکنه های
چرکـی از
زير
پوستم ..
سر باز کنند
آکنه هايی که هيــــــچ
صابونی چرکشان را نخواهد شست..
و هيچ کس توان ِ ديدنشان را
نخواهد داشت؛
ميدانم روزی همه چيز تمام خواهد شد
هر چند
فجيع ..........