ادامه ............
ادامه ............
شب اول, يكي از دزدها خودش را رساند به پشت بام رمال باشي و گوش تيز كرد ببيند رمال باشي چه مي كند در اين موقع رمال باشي يكي از خرماها را خورد هسته اش را ترقي پرت كرد تو دله و بلند گفت : اين يكي از چهل تا
دزد تا اين را شنيد, از رو پشت بام پريد...