خاطره جالب از یک مهماندار هواپیما!
چندی پیش، اوایل پرواز دیدم که یه دختر هم سن و سال خودم داره بیصدا و آروم اشک میریزه...
دلم خیلی سوخت براش. یه لیوان آب خنک براش بردم و بعد از اینکه مطمئن شدم گریه اش از ترس نیست، بهش گفتم اینو بخور تا من کارام تموم شه! بیام با هم حرف بزنیم.
بعد از اینکه همه...