آخر شب بعد از میهمانی مهتاب ، دسته ای قاصدک در حال عبور بودن ، قاصدک ها از سرزمین های دور آمده بودن سرزمینی دور تر از دسترس . هر قاصدک یه کوله داشت که توش هزارتا پیام بود ، شاد غمگین از همه جور ، یکی از قاصدک ها جلو تر از همه و پر شور حرکت می کرد پرسیدم چرا اینقدر عجله می کنی گفت من پیام...