نتایح جستجو

  1. tahoora62

    پوستر مهدوی

  2. tahoora62

    پوستر مهدوی

  3. tahoora62

    پوستر مهدوی

  4. tahoora62

    پوستر مهدوی

  5. tahoora62

    پوستر مهدوی

  6. tahoora62

    پوستر مهدوی

  7. tahoora62

    خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

    وارد سنگر شدم و در کنار دیگر فرماندة دسته‌ها نشستم. داشت نقشة عملیات فردا را توضیح می‌داد، چهرة او را با تحیر نگاه می‌کردم. چشم‌هایم را مالیدم. به چهره‌های جدی، اما صمیمی بقیه بچه‌ها نگاه کردم، هیچ‌کس آن‌طور نبود. انگار هیچ‌کس به جز من متوجه حالت چهرة فرمانده نشده بود، همه غرق در حرف‌های او...
  8. tahoora62

    آخرین مهلت

    شبی برادر حسین محزونیه گفت: امشب شب تاسوعای ما و شب آخر عمر ماست می خواهیم برای حضرت ابوالفضل (ع) سینه بزنیم. چون می خواهیم فردا شب میهمان حضرت ابوالفضل(ع) باشیم. (پدرش در هیأت اصفهان میان دار دسته سینه زنی بود). حسین می گفت: می خواهم به جای پدرم میان داری کنم. آن شب خیلی ابوالفضل ابوالفضل کرد و...
  9. tahoora62

    فرمانده

    شب قبل از عملیات کربلای۵ خواب عجیبی دیدم. دیدم شب عملیات است و همراه بچه‌های گردانمان شور گرفته‌ایم به سر و سینه می‌زدیم و یا حسین یا حسین می‌گفتیم. با کمال تعجب دیدم که در وسط حلقة ماتم رزمنده‌ها خود آقا سیدالشهد ایستاده است و همة ما محو تماشای جمال دلربای او، پروانه‌وار گرد شمع وجودش...
  10. tahoora62

    حرفی که کمانه کرد...

    بعد از اینکه گردوغبار ناشی از انفجار خمپاره فرو نشست، به طرف من برگشت. درحالی‌که با دستش چشم خون‌آلودة ترکش خورده‌اش را می‌فشرد، گفت: آخ چشمم! به شوخی گفتم: «چشمت درآد، می‌خواستی نیایی جبهه، خط‌مقدم اومدن این چیزها را هم داره!» چند وقت بعد در عملیات دیگری خودم هم از ناحیة چشم چپ ترکش خوردم...
  11. tahoora62

    دیر آمد زود رفت..............

    دانشجو بود و جوان، آمده بود خط، داشتم موقعیت منطقه را برایش می‌گفتم که برگشت و گفت: «ببخشید، حمام کجاست؟» گفتم: حمام را می‌خواهی چکار؟ گفت: می‌خواهم غسل شهادت کنم. با لبخند گفتم: دیر اومدی زود هم می‌خوای بری. باشه! آن گوشه را می‌بینی آنجا حمام صحرایی است. بعدش دوباره بیا اینجا. دقایقی بعد آمد...
  12. tahoora62

    من هم رفتنی شدم

    :gol:صبح روز عملیات بیت المقدس در سنگر نشسته بودیم و با دوستان مشغول گفتگو و نقل خاطرات شب گذشته بودیم که مرتضی معین با چهره ای گرفته وارد سنگر شد. گوشه ای نشست و گفت: اگر پیامی دارید، بدهید. من هم رفتنی شدم. یکی پرسید: کجا، نجف آباد؟ او با همان حالت گفت: خیر، پیام برای شهدا، برای رجایی، برای با...
  13. tahoora62

    آمدیم، نبودید

    یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را. برایم تعریف می‌کرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه نشد. بالاخره آقای سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید. تا اینکه یک وقتی آمدیم در...
  14. tahoora62

    پوستر مهدوی

  15. tahoora62

    پوستر مهدوی

  16. tahoora62

    پوستر مهدوی

  17. tahoora62

    پوستر مهدوی

  18. tahoora62

    پوستر مهدوی

  19. tahoora62

    پوستر مهدوی

  20. tahoora62

    پوستر مهدوی

بالا