میدونی..ما یه عباس آباد داریم دور دریاچه اش چراغ نمیزنن و فرت و فرت شبا آدم می افته توش و غرق میشن.اونوقت میان طبیعت بکر و ورمیدارن جاش چاردیواری میذارن.
اصلا تکلیفشون با خودشونم معلوم نیست.
انقدرام درس خون نیستم.
آره مینویسم.دوست دارم تموم وقت بیکاریمو یا بنویسم یا مطالعه کنم.بیشتر وقتا از خواب ظهرم میزنم و کتاب میخونم.
اوایل ننوشته بودم توی زندگینامم.اما بعدا دیدم بچه ها مینویسن.منم نوشتم.
اونام خوبن.امروز کنفرانس داشتم.خوب بود.خدا رو شکر.
یخورده که کارم زیاد میشه اصلا اعصاب و روانم بهم میریزه.دلم میخواد 2,3 روز قبلش همه ی کارامو انجام داده باشم.حالا همه ی دوستام تا لحظه ی آخر دارن کار انجام میدنا..اما من نمیدونم چرا زود استرس میگیرم و فکر میکنم دارم عقب میمونم ازشون.
میدونی من دلم میخواد کفن بپوشم و توی خاک باشم.اما دلم میخواد قبلش تا اونجا که امکانش هست اعضای بدنم اهدا بشه بعد دفنم کنن.نمیخوام بدن سالمم بره تو خاک و خوراک جک و جونورا بشم.