نمیدانم !!!
چشمانت سر جنگ دارند ؟ !! یا صلح ... ؟
اینطور که نگاه میکنند.
اما انارستان آغوشت مرا به صلح دعوت میکنند . . .
من همیشه تسلیمم
من مرد صلحم
کافیست کمی دستانت را تنگ تر کنی
کمی طعم انار با عطر بهار نارنج بر جانم ریزی . . .
اسمش را میگذاریم...دوست مجازی ...
اما آنسو یک آدم حقیقی نشسته...
خصوصیاتش را که نمیتواند مخفی کند...
وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را مینویسد ...
وقت میگذارد برایم...
وقت میگذارم برایش...
نگرانش میشوم...
دلتنگش میشوم...
وقتی در صحبت هایم...به عنوانِ دوست یاد میشود مطمئن میشوم که...
نمیدانم !!!
چشمانت سر جنگ دارند ؟ !! یا صلح ... ؟
اینطور که نگاه میکنند.
اما انارستان آغوشت مرا به صلح دعوت میکنند . . .
من همیشه تسلیمم
من مرد صلحم
کافیست کمی دستانت را تنگ تر کنی
کمی طعم انار با عطر بهار نارنج بر جانم ریزی . . .
[IMG]
براي ديدن اين عكس با اندازه واقعي اينجا كليك كنيد...
روز عید قربان بود.
تیمسار بابایی سرش را به روی آسمان بلند کرد، نگاهی به اطراف انداخت و آرام گفت: «الله اکبر» سپس رو به نادر کرد و گفت: محمد آقا برویم. هردو از پلکان هواپیما بالا رفتند. سرهنگ بختیاری و مسئولین فنی با تکان دادن دست از همان جا با عباس وداع کردند . هواپیما با غرشی رعد آسا به پرواز...
تنهايي ، تنها دارايي آدمها | عرفان نظرآهاري
نامي نداشت. نامش تنها انسان بود؛ و تنها دارايياش تنهايي.گفت: تنهاييام را به بهاي عشق ميفروشم. كيست كه از من قدري تنهايي بخرد؟ هيچكس پاسخ نداد.گفت: تنهاييام پر از رمز و راز است، رمزهايي از بهشت، رازهايي از خدا. با من گفتو گو كنيد تا از حيرت...
قطاری به مقصد خدا | عرفان نظرآهاری
قلب دختر از عشق بود، پاهايش از استواري و دستهايش از دعا. اما شيطان از عشق و استواري و دعا متنفر بود.پس كيسه شرارتش را گشود و محكمترين ريسمانش را به در كشيد. ريسمان نااميدي را.
نااميدي را دور زندگي دختر پيچيد، دور قلب و استواري و دعاهايش. نااميدي...
غیرت و غرور و عشق | عرفان نظر آهاری
فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.
تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند.
پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و...
یه روزی از همین روزا میرم یه جای بی نشون
یه جـا که پـیـدام نکـنی نـشـی واسـم بـــلای جون
تو مـیـدونی دستـای تو سرده بدون دست من
بـایـد که از ایـنجا برم تا نـبـیـنی شکـست من
چشمای تو مونده به در با تـنهـایـی سر میکنی
گاهـی به یاد خنـده هام گـونه هاتـو تر میکنی
بایــد برم بایـد برم...
قاصدک حرف مرا از بر کن...
برو آن گوشه باغ...سمت آن نرگس مست و بخوان در گوشش..
که همین نزدیکی...
یک نفر یادت هست...
و..
دلــــــــش سخت برایت تنگ است...
[IMG]
هرکس در کاری هنری دارد؛
کسی خوب می نویسد ،
آن دیگری خوب میکشد،
یکی خوب شعر وترانه میگوید،
و ....
اما میدانی تمام هنر من در چیست؟؟
" تنها هنرم، دیدن روی توست."
آرزوی دیدار
من در آستان چشمان تو
دلم را و تمام دلم را باختم
بی آنکه تو بدانی و چه حقیرانه و مبهوت
به چشمانت خیره شدم شاید راز نگاه گنگم را
بفهمی اما افسوس ....
حالا که گاه گاهی فرسنگها از من دور می شوی
چه ملتمسانه
دیدارت را آرزو می کنم...
پیاده رو های این خیابان خراب شده
مست اند
خیال برشان داشته
که تو دست در گردن من داری
نمی دانند
من با هر بارانی
اندوه فراموش شده ام را
با خود به خیابان می برم
و تویی در کار نیست
__________________