خدایا کفر نمی*گویم، پریشانم، چه می*خواهی* تو از جانم؟!
مرا بی *آنکه خود خواهم اسیر زندگی *کردی.
خداوندا!......
اگر روزی *ز عرش خود به زیر آیی، لباس فقر پوشی
غرورت را برای *تکه نانی، *به زیر پای* نامردان بیاندازی*
و شب آهسته و خسته، تهی* دست و زبان بسته
به سوی *خانه باز آیی، زمین و آسمان را کفر...