" قصه اي از شب "
شب است
شبي آرام و باران خورده و تاريك
كنار شهر بيغم خفته غمگين كلبهاي مهجور
فغانهاي سگي ولگرد ميآيد به گوش از دور
به كرداري كه گويي ميشود نزديك
درون كومهاي كز سقف پيرش ميتراود گاه و بيگه قطرههايي زرد
زني با كودكش خوابيده در آرامشي دلخواه
دود بر چهرهي او گاه...