زن در جاده ای می رفت
پیامی در سر راهش بود :
مرغی بر فراز سرش فرود آمد
زن میان دو رویا عریان شد
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت
زن در فضا به پرواز آمد
سهراب
دستم را به سراسر شب کشیدم ،
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید
خوشه فضا را فشردم ،
قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید
وسرانجام
در آهنگ مه آلود نیایش تو را گم کردم ..