ديدمش خرم و خندان قدح باده بدست
ورندان آينه صد گونه تماشا ميکرد
گفتم اين جان جهان بين بتو کي داد حکيم
گفت آنروز که اين گنبد مينا ميکرد
بيدلي با همه احوال خدا با او بود
او نميديدش و از دور خدارا ميکرد
اين همه شعبده خويش که ميکرد اينجا
سامري پيش عصا ديد بيضا ميکرد
گفت آن يار کزو گشت سردار بلند