در پی مرز گمشده می گشت.
کوهی سنگین نگاهش را برید.
صدا از خود تهی شد
و به دامن کوه آویخت:
پناهم بده ، تنها مرز آشنا ! پناهم بده.
و کوه از خوابی سنگین پر بود.
خوابش طرحی رها شده داشت.
صدا زمزمه ی بیگانگی را بویید،
برگشت،
فضا را از خود گذر داد
و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد.
کوه از خواب سنگین...