.....
.....
این منم...
بانوی شب های تار و بی ستاره!
وارث باران های بی اجازه...
مالک نفس های طولانی...
که در جاده ی ذهن، با خاطراتت نلاقی دارم
هر شام, عطر حضورت در سرم می پیچد...
انگشنانم شعر می نوازد...
بوی گریه هایم کاغذ را آتش می زند ...
و نگاهم ناباورانه درجای خالی ات می میرد...