نه مامان...اصصن یه ذره هم خوابم نمیاد...
یه کار دیگه هم یادت نره...زود زود خودتو تشویق کن و به خودت جایزه بده...قبل از شروع کتابو تو دستت بگیر و بو کن...
خنده دار به نظر میرسه ولی عاشق کتابا میشی مامان...
هر وقت یکی از درساتو تموم کردی به خودت جایزه بده...من که شکمو بودم یه چایی میخوردم...
مامان...
ایوای مامااان...به من چشم نگو خجالت میکشم...
[IMG]
مامان جون...دو جا سخنه...یکی اول کار و یکی آخرش...
نا امید نشو...با درسا بازی کن...اینطوری نباشه که خودتو با درسا زندانی کنی...
انسان از زندانی شدن فطرتا بدش میاد و به فکر رهایی می افته(ینی نا امیدی)...
به خدا خیلی آسونه...قرار هم نیست که همشو...
سخت نگیر...قرار نیست که هرجور میخوای جلو بره؟؟؟با یه روز نخوندن هم هیچچی نمیشه...
یه چیزی بگم...
مامان...تو ایام کنکور هر وقت تصمیم واقعی میگرفتم درس بخونم همیشه یه چیزی میشد که
جلوی برنامم رو بگیره...
ولی یه بار هدفم یادم نرفت...بعد از همه ی دنگ و فنگا رفتم دوباره ادامه دادم...باور کن داشتم...
سلام مامان...همینکه پیام دادم از شانس رفتی...
دلم بلات تنگ شده...
اومدنی اگه دیدی من هستم بهم بگو...باشههه؟؟؟
[IMG][IMG][IMG]
می ترسم از بهشت برای دیدار من به جهنم بیاید...
مادر است دیگر...