دريچه باز قفس بر تازگي باغ ها سرانگيز است
اما بال از جنبش رسته است
وسوسه چمن ها بيهوده است
ميان پرنده و پرواز فراموشي بال و پر است
در چشم پرنده قطره بينايي است
ساقه به بالا مي رود ميوه فرو مي افتد دگرگوني غمناک است
نور آلودگي است نوسان آلودگي...
انجير کهن سر زندگي اش رامي گسترد
زمين باران را صدا مي زند
گردش ماهي آب را مي شيارد
باد ميگذرد چلچله مي چرخد و نگاه من کم مي شود
ماهي زنجيري آب است و من زنجيري رنج
نگاهت خاک شدني لبخندت پلاسيدني است
سايه را بر تو فرو افکنده ام تا بت من شوي...
نور را پيموديم دشت طلا را درنوشتيم
افسانه را چيديم و پلاسيده فکنديم
کنار شن زار آفتابي سايه بار ما را نواخت
درنگي کرديم
بر لب رود پهناور رمز روياها را سر بريديم
ابري رسيد و ما ديده فرو بستيم
ظلمت شکافت زهره را ديديم و به ستيغ برآمديم
آذرخشي...
جانا دهان تنگت صد تنگ شکر ارزد
اندام سیم رنگت خروارها زر ارزد
هرچند دلربایی زلفت به جان خریدم
کاواز مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد
با عاشقان کویت لافی زنیم گه گه
آن دل کجاست ما را کاندوه دلبر ارزد
از عشق روی خوبت آب آورم ز دیده
کشت بهشت خرم کاریز کوثر ارزد
گویید ملک سنجر از...
از باده در فصل خزان افتان و خیزان نیکتر
ور یار دلداری دهد خود چون بود زان نیکتر؟
شد باغ پرینگی دگر، هر برگی از رنگی دگر
در زیرش آونگی دگر از لعل و مرجان نیکتر
صرصر غبار انگیخته، در شاخسار آویخته
بر ما نثاری ریخته، از صد زرافشان نیکتر
شاخ رزان،در گشت رز، پوشیده رنگارنگ خز...
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریبست جوش
پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش به گنه بربپوش
بوی گل آورد نسیم صبا
بلبل بیدل ننشیند خموش
مطرب اگر پرده از این رهزند
بازنیایند حریفان به هوش
ساقی اگر باده از این خم دهد
خرقه صوفی ببرد می فروش
زهر بیاور که ز...
پنجره را به پهناي جهان مي گشايم
جاده تهي است درخت گرانبار شب است
نمي لرزد آب از رفتن خسته است تو نيستي نوسان نيست
تو نيستي و تپيدن گردابي است
تو نيستي و غريو رودها گويا نيست و دره ها ناخواناست
مي آيي : شب از چهره ها بر مي خيزد راز از هستي مي پرد...
باغ باران خورده مي نوشيد نور
لرزشي در سبزه هاي تر دويد
او به باغ آمد درونش تابناک
سايه اش در زير و بم ها ناپديد
شاخه خم مي شد به راهش مست بار
او فراتر از جهان برگ و بر
باغ سرشار از تراوش هاي سبز
او درونش سبزتر سرشار تر
در سر راهش درختي جان گرفت...
ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را رفیق و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
به صدر مصطبهام مینشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
خیال آب خضر...