هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که ياد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سايه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنين نکته دان شدم
قسمت حوالتم...
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنياد مکن تا نکنی بنيادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
يار بيگانه مشو تا نبری از خويشم
غم اغيار مخور تا نکنی ناشادم
چقدر سراسيمه و دستپاچه
روزهااز پس يکديگر مي گذرند
روزهاي خالي از بهانه زيستن
خالي از بهانه هاي پرواز
و تمام شور ثانيه ها
از هواي غبار گرفته مرگ
پر و خالي مي شود
انگار آغاز بودن
شمارش معکوس
نبودن اس
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
جوانیها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
قراری نیست در دور زمانه بیقراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
اگرتو بازنگردی
قناريان قفس ، قاريان غمگين را
كه آب خواهد داد؟
كه دانه خواهد داد ؟
اگر تو بازنگردی
بهار رفته ،
- در اين دشت برنمی گردد
به روی شاخه گل ، غنچه ای نمی خندد
و آن درخت خزان ديده تور سبزش را
به سر نمی بندد
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
دولت عشق بين که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت...
بزن که سوز دل من به ساز ميگويی
ز ساز دل چه شنيدی که باز ميگويی
مگر چو باد وزيدی به زلف يار که باز
به گوش دل سخنی دلنواز ميگويی
مگر حکايت پروانه ميکنی با شمع
که شرح قصه به سوز و گداز ميگويی
به ياد تيشه فرهاد و موکب شيرين
گهی ز شور و گه از شاهناز ميگويی
کنون که راز دل ما ز پرده بيرون...
آفتاب از آن من نیست ولی،
گرمی و تداوم زندگی است
چشمه تنها معنای عطش و تشنگی نیست،
استمرار جوشش است و زلال صمیمیت،
آسمان تکرار نفس کشیدن نیست،
نشانه ی رهایی است و بخشش،
روشن و زلال و اسماني باشي تا روزي دگر و زماني دگر بدرود يار مهربان