چو بستي در به روي من به كوي صبر رو كردم
چو درمانم نبخشيدي به درد خويش خو كردم
چرا رو در تو آرم من كه خود را گم كنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو كردم
خيالت سادهتر بود و با ما از تو يك روتر
من اينها هردو با آيينه دل رو به رو كردم
فرودآ اي عزيز دل كه من از نقش غير تو
سراي ديده...
چقدر سراسيمه و دستپاچه
روزهااز پس يکديگر مي گذرند
روزهاي خالي از بهانه زيستن
خالي از بهانه هاي پرواز
و تمام شور ثانيه ها
از هواي غبار گرفته مرگ
پر و خالي مي شود
انگار آغاز بودن
شمارش معکوس
نبودن است
گرچه عشق تو به کس فاش نکردیم، ولی
کیست در شهر که او نشنود افسانهی ما؟
خوب بسیار بود، لیک به شیرین دهنی
هیچ جانانه چنین نیست که جانانهی ما
نازم این حور پریزاده که با طلعت اوست
رشک فردوس برین خانه و کاشانهی ما
پادشاهی بیمار شد و هیچ کس از مرض او سر در نمیآورد. احساس بدبختی او را فرا گرفته بود. برای رهایی از این گرفتاری چارهای اندیشید و اعلام کرد: نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدمهای دانا گرد هم آمدند تا ببینند چطور میشود شاه را معالجه کرد، اما هیچ کدام راه...
زلف هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافهای و در آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست
ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت
این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون...