من با عشق آشنا شدم / و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟/هنگامی دستم را دراز کردم/که دستی نبود./هنگامی لب به زمزمه گشودم/که مخاطبی نداشتم./و هنگامی تشنه ی آتش شدم ، / که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....!
[IMG]
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم...
با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان
من بیبرگ خزاندیده، دگر رفتنیام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته، نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را، لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو...
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
. دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
. ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
. نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
. مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
. که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
. بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
. نمیبایست...
نخستين بار واژه را بخشيدم
به پاس عشقي كه به خويشتنم دارم
پنجره اي از درون
در قلبم باز شد
براي ديگر بار واژه را بخشيدم
به پاس عشق سرزمين
اين بار ده پنجره
در سرم باز شدند
آنگاه واژه را بخشيدم
به خاطرعشق جهان
بعد از آن
تمام آسمان
در شعرم تجلي كرد.
عشق يعني اينکه تو باور کني
مي تواني يک نفر را خر کني
کذب را هنگام فعل مخ زني
آنچنان گويي که خود باور کني
با دروغي جور شد گر امر خير
راست را هرگز مبادا شرکني
عشق همچون طايري توخالي است
راست گر در آن رود پنچر کني
مي شود چون موم در دستت اگر
از خودت حرف قلمبه در کني
مي تواني گر چه هستي بي سواد...