بندم خود اگرچه بر پای نیست
سوزِ سرودِ اسیران با من است،
و امیدی خود به رهاییام ار نیست
دستی هست که اشک از چشمانم میسترد،
و نُویدی خود اگر نیست
تسلایی هست.
چرا که مرا
میراثِ محنتِ روزگاران
تنها
تسلای عشقیست
که شاهینِ ترازو را
به جانبِ کفهی فردا
خم میکند.