بیزار باش از معشوقی که
اسم هرزگی هایش را بگذارد
"آزادی"
اسم نگرانی هایت را بگذارد
"گیر دادن"
و برای بی تفاوتی هایش
"اعتماد داشتن به تو" را بهانه کند ...
میگفت شنیدم پسر همسایه خیلی مومن است
نمازش قضا نمی شود
زیارت عاشورا می خواند.
مسجد میرود
پسر با خداییست
لحظه ای دلم گرفت
در دل فریاد زدم باور کنید من هم ایمان دارم
نمازم قضا میشود
ولی لبخند روی لبهای مادرم خدا را به یادم میاورد
دستهای پینه...
گاهی حس میکنی غمگین ترین آدم دنیایی
اما یک تغییر کوچیک
یا یک اتفاق کوچولو جوری حالت رو عوض میکنه
که همه چیز رو فراموش میکنی
به امید یک تغییر
یا اتفاق خوب
بــــــــهـــــــار هــــــــــــم سرش
گـــــرم دیـــــد و بـــازدیـــــد اســــــت
وگــــرنه ســــابـــقه نداشـــــــته اســــت
که تـــــــــــــو نباشـــــــی و
بـــاد و بــــارانــــــــــــــی
به راه نیفــــتـــــــد....!
آدمهای ساده را دوست دارم؛ همانها که بدی هیچ کس را باور ندارند؛همانها که برای همه لبخند دارند؛ همانها که همیشه هستند، برای همه هستند؛آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است؛بس که هر کسی از راه میرسد یا ازشان سوء استفاده میکند؛ یا زمینشان میزند یا درس...
حکایت شیری که عاشق آهو شد
شیر نری دلباختهی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و میترسید بوسیله حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر...