نتایح جستجو

  1. O

    [IMG] سلام يه سر بيا اينجا داستان كوتاه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=197555

    [IMG] سلام يه سر بيا اينجا داستان كوتاه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=197555
  2. O

    سلام يه سر بيا اينجا [IMG] [داستان كوتاه][Short Story]...

    سلام يه سر بيا اينجا [IMG] [داستان كوتاه][Short Story] http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=197555 :gol::gol: :heart: :gol::gol:
  3. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    اميد اميد اميد RIGHT] در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.آنها ساعت ها با يكديگر صحبت مي كردند، از همسر، خانواده، خانه،...
  4. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    خانه ات آتش گرفته است خانه ات آتش گرفته است خانه ات آتش گرفته است مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود .مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم . مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟ مرد...
  5. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير...
  6. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    جرات تلاش كردن جرات تلاش كردن جرات تلاش كردن رام كنندگان حيوانات سيرك براي مطيع كردن فيلها از ترفند ساده اي استفاده مي كنند.زماني كه حيوان هنوز بچه است، يكي از پاهاي او را به تنه درختي مي بندند. حيوان جوان هر چه تلاش مي كند نمي تواند خود را از بند خلاص كند اندك اندك اي عقيده كه تنه درخت خيلي...
  7. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    زيبايي رايگان است زيبايي رايگان است زيبايي رايگان است مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و...
  8. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    با موقعيتها چانه نزني با موقعيتها چانه نزني با موقعيتها چانه نزني در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب نوشتند.سپس كتابها را به تيبريوي عرضه كردند . امپراطور رومي پرسيد : بهايشان چقدر است؟ سيبيل ها گفتند: يكصد سكه طلا تيبريوس آنها را با...
  9. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    زرنگ ترين پير زن دنيا !!! زرنگ ترين پير زن دنيا !!! زرنگ ترين پير زن دنيا !!! يک روز خانم مسني با يک کيف پر از پول به يکي از شعب بزرگترين بانک کانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح کرد . سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانک را ملاقات کند . و...
  10. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    سنجش كارايي سنجش كارايي سنجش كارايي پسر كوچكي وارد داروخانه شدكارتني را به سمت تلفن هل داد. روي كارتن رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره اي هفت رقمي. مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش داد.پسرك پرسيد:خانم مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن ها را به من...
  11. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    شغل پسر کشيش... شغل پسر کشيش... شغل پسر کشيش... کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند . پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت . يک روز که پسر به مدرسه رفته...
  12. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    نامه پيرزن به خدا ! نامه پيرزن به خدا ! نامه پيرزن به خدا ! يک روز کارمند پستي که به نامه‌هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي‌کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه‌اي به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود: خداي...
  13. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    گداي نابينا !!!! گداي نابينا !!!! گداي نابينا !!!! روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه...
  14. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    ملاقات ما انسان ها با خدا ملاقات ما انسان ها با خدا ملاقات ما انسان ها با خدا ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي داخل آن را...
  15. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!! چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!! چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!! مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا کريمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال کشيدن قليان ناله و فرياد مردي را...
  16. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    داستان کوتاه ساحل و صدف داستان کوتاه ساحل و صدف داستان کوتاه ساحل و صدف مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل ميافتد در آب...
  17. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    امتحان ارزیابی امتحان ارزیابی امتحان ارزیابی پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد. پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن...
  18. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    داستان خيانت زن و وفاي سگ داستان خيانت زن و وفاي سگ داستان خيانت زن و وفاي سگ نقل كرده اند حرث بن صعصعه چند نفر رفيق داشت كه غالبا به صحرا و باغ مى رفتند روزى رفقا را به باغ دعوت نموده بود، يكى از رفقا به باغ نرفت و رفت خانه حرث بن صعصعه و با زن او شراب خورده و چون مست شدند با هم خوابيدند...
  19. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    روز تبليغات روز تبليغات روز تبليغات يکي از سناتورهاي معروف آمريکا، درست هنگامي که از درب سنا خارج شد، با يک اتومبيل تصادف کرد و در دم کشته شد. روح او در بالا به دروازه هاي بهشت رسيد و سن پيتر از او استقبال کرد. «خيلي خوش آمديد. اين خيلي جالبه. چون ما به ندرت سياستمداران بلند پايه و مقامات...
  20. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    راه بهشت راه بهشت راه بهشت مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده ‌روي...
بالا