نتایح جستجو

  1. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    زمان زمان زمان زمان به شکل خارق العاده ای بزرگتر از ''آن'' اتفاق می افتد، بزرگتر ازآنکه به ''آن'' فکر کنی و آن وقت می مانی که چگونه این جریان ناخودآگاه در زندگی ات جاری شده و شکل گرفته. شکل گرفتن ''آن'' بدین گونه است که نمی توان به زمان وقوعش فکر کرد اگر بشود توی فکر آوردش، می شود این: شبی از...
  2. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    اقتصاد چيست؟ اقتصاد چيست؟ اقتصاد چيست؟ هرچه به اين دوست عزيزم گفتم جلسه ى سهامداران شركت فلان و بهمان به درد من نمى خورد به خرجش نرفت. گفت تو بايد همه جا را ببينى، تو بايد توى هر سوراخى سر كنى... از بس كه اصرار كرد گفتم باشه، بيا. آمد دنبالم. توى ماشين هم كه بوديم، جرّ و بحث ما ادامه داشت...
  3. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    بودا بودا بودا من تاريخ‌دان نيستم، اما بر تاقچه‌ي اتاقم يك رز سفيد هست كه هميشه به سوي مجسمه‌ي كوچك بودا خم شده است. من درباره‌ي بودا چيزي نمي‌دانم، فقط آفتاب كه برمي‌آيد مي‌بينم رز سفيد به سوي مجسمه سر خم كرده. شايد در قفسه‌هاي كتاب‌خانه‌ام كتابي درباره‌ي بودا باشد … اما به راستي هيچ...
  4. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    مي توانم يک ساعت از کارشما را بخرم ؟ مي توانم يک ساعت از کارشما را بخرم ؟ مي توانم يک ساعت از کارشما را بخرم ؟ مردي، دير وقت، خسته و عصباني، از سر کار به خانه بازگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد که در انتظار او بود. - بابا! يک سوال از شما بپرسم؟ - بله حتما. چه سوالي؟ - بابا، شما براي هر...
  5. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    مردی ميان سال و کوتاه قد مردی ميان سال و کوتاه قد مردی ميان سال و کوتاه قد توضيح صحنه : مردی ميان سال و کوتاه قد، بلوز و شلوار سفيد به تن دارد و موهای کوتاهش را به سختی دمب اسبی کرده. او کفش سياه و کمربندی مشکی دارد. پشت ميز کارش در کتاب فروشی نشسته - ميز، سمت راست صحنه در انتها [و به صورت...
  6. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    من عاشق آدم های پولدارم من عاشق آدم های پولدارم من عاشق آدم های پولدارم انگشت‌ اشاره‌اش‌ را فشار داد روي‌ دكمة سياه‌رنگ‌ روي‌ دستگيره‌. شيشة سمت‌ راست‌ ماشين‌ كه‌ تا نيمه‌ پايين‌ رفت‌، انگشتش‌ را برداشت‌. سرش‌ را برد طرف‌ شيشه‌. به‌ مردي‌ كه‌ نشسته‌ بود پشت ‌فرمان‌ بي‌ ام‌ وي‌ انگوري‌رنگ‌،...
  7. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    از آشنايى با شما خوشوقتم از آشنايى با شما خوشوقتم از آشنايى با شما خوشوقتم هيچكس به‏ياد نمى‏آورد كه بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آن‏ها دو زوج كه هيچ‏كدام زن و شوهر نبودند به يك رستوران چينى رفته بودند كه پاتوغ‏شان بود. زن‏ها و يكى از آن دو مرد مدت‏ها پيش ازدواج كرده بودند و اكنون حتى خاطره...
  8. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    تاوان تاوان تاوان «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم. ويل للمكذبين. الذينهم عن صلوتهم ساهون. الذينهم ...» باد چنگ مي انداخت ميان صفحه هاي قرآن كهنه يي كه خوانده مي شد بر گوري كه جواني يا پيري، چه مي دانم! هر كسي را، چه فرق مي كند. تازه در دلش جاي داده اند و پيرمرد مي خواند...
  9. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    کمبوجیه جهانگشای ایرانی کمبوجیه جهانگشای ایرانی کمبوجیه جهانگشای ایرانی کمبوجیه پسر بزرگ کوروش هخامنشی مردی شجاع و بی نهایت زیبا و قوی پنجه بود . پس از مرگ پدر به قصد آرام کردن غرب امپراتوری ایران که همواره دچار حمله یاغیان و شورشیان بود عازم مصر و آفریقا شد در سال ۵۲۱ (پیش از میلاد) گئومات...
  10. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    دو تا دانه توي خاک حاصلخيز بهاري کنار هم نشسته بودند ... دو تا دانه توي خاک حاصلخيز بهاري کنار هم نشسته بودند ... دو تا دانه توي خاک حاصلخيز بهاري کنار هم نشسته بودند ... دانه اولي گفت : " من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته...
  11. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    دو خط موازي دو خط موازي دو خط موازي دو خط موازي زاييده شده اند پسركي در كلاس درس آنها را روي كاغذ كشيد آن وقت دو خط موازي چشمانشان به هم افتاد و در همان يك نگاه قلبشان تپيد و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند خط اولي نگاه پرمعنا به خط دومي كرد و گفت : ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم .... خط...
  12. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    دو دوست دو دوست دو دوست دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور ميکردند.بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.يکي از آنها از سر خشم؛بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي که سيلي خورده بود؛سخت آزرده شد ولي بدون آنکه چيزي بگويد،روي شنهاي بيابان نوشت((امروز بهترين دوست من بر...
  13. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    حكايت خورشيد و باد حكايت خورشيد و باد حكايت خورشيد و باد روزي خورشيد و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به ديگري ابراز برتري ميكرد، باد به خورشيد مي گفت كه من از تو قويتر هستم، خورشيد هم ادعا ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم، خب حالا چه طوري؟ ديدند مردي در حال...
  14. O

    [داستان كوتاه][Short Story]

    دو نجات يافته دو نجات يافته دو نجات يافته يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و به جزيره كوچكي شنا كنند . دو نجات يافته نمي دانستند چه كاري بايد كنند اما هردو موافق بودند كه چاره اي جز دعا كردن ندارند. به هر حال براي اينكه بفهمند كه...
  15. O

    [IMG] سلام يه سر بيا اينجا داستان كوتاه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=197555

    [IMG] سلام يه سر بيا اينجا داستان كوتاه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=197555
  16. O

    دمت گرم ، خيـــــــــــــــــــلـــــــــــــــــــي باحالي (همش و خوندي؟؟) [IMG] داستان كوتاه...

    دمت گرم ، خيـــــــــــــــــــلـــــــــــــــــــي باحالي (همش و خوندي؟؟) [IMG] داستان كوتاه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=197555
  17. O

    [IMG] سلام يه سر بيا اينجا داستان كوتاه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=197555

    [IMG] سلام يه سر بيا اينجا داستان كوتاه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=197555
  18. O

    [IMG] سلام يه سر بيا اينجا داستان كوتاه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=197555

    [IMG] سلام يه سر بيا اينجا داستان كوتاه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=197555
  19. O

    [IMG] سلام يه سر بيا اينجا داستان كوتاه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=197555

    [IMG] سلام يه سر بيا اينجا داستان كوتاه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=197555
  20. O

    [IMG] سلام يه سر بيا اينجا داستان كوتاه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=197555

    [IMG] سلام يه سر بيا اينجا داستان كوتاه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=197555
بالا