قسمت پنجاه و ششم...
سوار که شد، چنان به سرعت حرکت کرد که سرم محکم به پشتی صندلی خورد. تمام خشمش را انگار سر دنده و پدال گاز خالی می کرد و من که از ترس نفسم بند آمده بود، جرئت نمی کردم صدایم در بیاید ... تا این که سر یک پیچ، چنان بد پیچید که فکر کردم الان زیر چرخ های کامیونی که از روبرو می آید،...