نتایح جستجو

  1. mahsa1984

    سلام . منون از کامنتتون.نظر لطفتونه

    سلام . منون از کامنتتون.نظر لطفتونه
  2. mahsa1984

    سلام.خوبید؟ببخشید شما عکس پروفایلتونو چجوری شبیه پازل درست کردین؟خیلی جالبه

    سلام.خوبید؟ببخشید شما عکس پروفایلتونو چجوری شبیه پازل درست کردین؟خیلی جالبه
  3. mahsa1984

    دروغهایی که یک دختر میتواند به پسر بزند ( جالبه )

    حالا نیست پسرا کم از این دروغا به دخترا میگن؟؟؟
  4. mahsa1984

    سلام.ترجیح میدم قسمت قسمت داستان رو بذارم. من که مرتب دارم قسمت جدید میذارم

    سلام.ترجیح میدم قسمت قسمت داستان رو بذارم. من که مرتب دارم قسمت جدید میذارم
  5. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت شصت و یکم... کتاب را می بندم، آه عمیقی می کشم و به روی اسم رعنا که روی جلد کتاب حک شده دست می کشم و قطرات اشک را از روی جلد آن پاک می کنم و بی اختیار خم می شوم، کتاب را در آغوش می گیرم و بر روی اسم رعنا بوسه می زنم، ناگهان لگد محکمی به پهلویم می خورد و مرا به خود می آورد. در میان اشک،...
  6. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت شصتم... وجود آن همه طمانینه در رفتار حسام واقعا عجیب بود، من، معذب، کنار تخت ایستاده بودم. شاید تمام این حالت ها دو دقیقه هم نشد، اما برای من زمان انگار ایستاده بود، عذاب می کشیدم. برای این که زودتر برود دستم را دراز کردم و کاپشن را به طرفش گرفتم، او هم بعد از یک لحظه مکث، دستش را دراز...
  7. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت پنجاه و نهم... ساعت هشت و نیم شب بود و آن چهار ساعت برای من مثل قرن گذشته بود. همه اش خودم را سرزنش می کردم که کاش زودتر کیمیا را برده بودم. حالا تازه می فهمیدم که دیگر بدون کیمیا نمی توانم زندگی کنم. بدون او بلاتکلیف و حیران بودم و از همه بدتر هیچ جوری نمی توانستم جلو افکارم را بگیرم...
  8. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت پنجاه و هشتم... ده روز گذشت و در این مدت به تصمیمم عمل کردم. همیشه زندگی ما آن قدر شلوغ بود که هیچ کس در احوال کس دیگر یا چنین تغییر رفتارهایی دقیق نمی شد. صبح ها تا وقتی حسام بود از اتاق بیرون نمی رفتم، ظهرها به جای خواب با کیمیا بازی می کردم و به این ترتیب شب ها قبل از این که حسام...
  9. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت پنجاه و هفتم... خوابیدنش هم مثل رعنا بود، به پهلو خوابیده بود و. دست های کوچولویش زیر لپ هایش مشت شده بود. دلم برایش ضعف رفت. خم شدم آرام پیشانی اش را بوسیدم. آخ عزیز من، تنها کنار توست که آرامش دارم ... تند لباس هایم را عوض کردم و کنارش نشستم. دوباره یاد اتفاق جلو پاساژ افتادم و یاد...
  10. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت پنجاه و ششم... سوار که شد، چنان به سرعت حرکت کرد که سرم محکم به پشتی صندلی خورد. تمام خشمش را انگار سر دنده و پدال گاز خالی می کرد و من که از ترس نفسم بند آمده بود، جرئت نمی کردم صدایم در بیاید ... تا این که سر یک پیچ، چنان بد پیچید که فکر کردم الان زیر چرخ های کامیونی که از روبرو می آید،...
  11. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت پنجاه و پنجم... به خدا اگه این مهشید زن من بود، دو روزه طلاقش می دادم. وقتی به چیزی پیله می کنه ول کن نیست! همان طور ساکت بیرون را نگاه می کردم و بی اختیار انگشت هایم مدام درهم گره می خورد و لب هایم را به دندان می گرفتم. چند لحظه بعد گفت: - دلت برای کیمیا شور می زنه؟...
  12. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت پنجاه و چهارم... همان طور که از پله ها سرازیر می شدم، صدای چانه زدنش با حسام را شنیدم و فکر کردم چطور حسام این موقع روز برگشته خانه. مهشید گفت: - حسام تو رو خدا، جان مهشید. - برای دفعه سی و سه هزارم، نه! - این قدر بدجنس نباش، من با این حالم نمی تونم برم. حسام...
  13. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت پنجاه و سوم... می فهمیدم که اتفاقی دارد می افتد. اتفاقی که شاید مدت ها پیش افتاده بود. اتفاقی که برای من وحشتناک بود و بایست از آن فرار می کردم، ولی چطور؟ مدت ها بود که می خواستم فرار کنم و نمی توانستم. از خدا می خواستم از این بند رهایم کند، بی آن که مشتم باز شود. به خاطر کیمیا نمی...
  14. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت پنجاه و دوم... یکدفعه از جا پرید، معلوم بود از حرفم جا خورده: - ماهنوش، تو اصلا می فهمی چی می گی؟ در حالی که تمام سعی ام این بود که این موضوع را که فقط از اوست که بی نهایت رنجیده ام پنهان کنم، برگشتم و شمرده شمرده خشمم را در کلامم ریختم و گفتم: - من؟! آره می فهمم، حرف های...
  15. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت پنجاه و یکم... صدای زنگ، مهشید را از آشپزخانه بیرون کشید. شوهر مهشید آمده بود و مهشید با هیاهو، به قول خودش از ترس این که اگر شوهرش بیاید دیگر بیرون بی بیرون، نمی گذاشت که کفش هایش را در بیاورد و مدام می گفت: - ماهنوش، بدو! بالاخره هم نگذاشت شوهر بی چاره اش وارد خانه شود. صدایش...
  16. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت پنجاهم... در روزهایی که خانۀ مهشید بودم، دوباره با تمام وجود احساس می کردم چقدر دوست دارم مستقل باشم. حالا که کیمیا را داشتم، باز بعد از سال ها آرزو می کردم خانه ای کوچک و آرام داشته باشم. خانه ای که آرامشش را حرف ها و دخالت ها و وجود دیگران به هم نزند. خانه ای که بتوانم پشت دیوارهایش از...
  17. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت چهل و نهم... داد می زنم، اصلا هوار می زنم. دارم بهتون می گم این مرتیکه دیگه حق نداره پاش رو این جا بگذاره. به سمت در اتاق آمدم. - مادر من، این داماد ماست، شوهر خواهرت بوده، بابای کیمیاست. - ا ، آن موقع که خواهرم زنش بود، ایشون کار داشتن، پیداشون نبود، حالا ...
  18. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت چهل و هشتم... ده روز بعد، بهرام، بی آن که به کسی خبر بدهد، در یک سفر شش – هفت روزه برای دیدن کیمیا آمد. گفت که تصمیم داشته برای تولد کیمیا بیاید و موفق نشده و در اولین فرصتی که توانسته آمده. با خودش از اسباب بازی و لباس و کفش گرفته تا شامپو و صابون و هرچیزی که مربوط به بچه می شد آورده...
  19. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت چهل و هفتم... آن شب برخلاف همیشه تا ساعت هشت و نیم بیرون ماندم.مخصوصا می خواستم پدرم و بقیه هم آمده باشند، عمه روضه را برای آن ها هم خوانده باشد و من سنگم را با همه وا بکنم. ولی وقتی رسیدم، برخلاف انتظارم پدر و عمو نبودند، حسام بود که روی مبل روبروی تلویزیون پشت به در با یک جاسیگاری پر از...
  20. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت چهل و ششم... از فردای آن روز بی آن که بخواهم اخم هایم درهم رفت، انگار از همه دلگیر بودم، ولی عمه که اصل قضیه بود، بیدی نبود که با این بادها بلرزد. به محض این که چشمش به من می افتاد، رو به دیگران بلند بلند غرغر می کرد و با این کارش باز احساس سال های دور مرا زنده می کرد. همان حسی که همیشه...
بالا