نتایح جستجو

  1. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت چهل و پنجم... در آینه به چشم هایم که از گریه قرمز بود نگاه کردم و فکر کردم عجب جشن تولدی شد. بهتر است جواب ندهم. ولی وقتی چند بار دیگر صدایم زد، مجبور شدم بیرون بیایم. بی آن که پایین بروم از بالای پله ها گفتم: - بله مامان. اول صدای عمه را شنیدم: - وا، بعد دو ساعت تازه...
  2. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت چهل و چهارم... ماه خرداد رو به پایان می رفت و روز تولد کیمیا در راه بود و از طرفی، شش ماه از رفتن رعنا می گذشت. با وجود این که خودم و بقیه روحیۀ خوبی نداشتیم، تصمیم گرفتم برای کیمیا همان طور که رعنا دوست داشت جشن بگیرم. این بود که اول بی آن که به دیگران بگویم همراه حسام چیزهایی که لازم...
  3. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت چهل و سوم... صدایش همان طور که از پله ها بالا می آمد و صدایم می زد، مرا تا پشت در آورد: - ماهنوش! کارت واکسن کیمیا کجاست؟ از همان پشت در گفتم: - توی جیب ساکش گذاشته م. - کو؟ نیست. - بگرد، پیدا می کنی. چند ضربه دیگر به در زد، صدایش را پایین آورده بود و...
  4. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت چهل و دوم... بهار از راه رسید، اولین بهار بدون رعنا. در خانۀ ما خبری از عید و سال نو نبود. اولین روز سال، همه با هم رفتیم سر خاک رعنا، ولی برای این که کیمیا شاهد گریه های دیگران نباسد، من و کیمیا بعدا همراه حسام رفتیم، با یک گلدان بزرگ شب بو و یک سبزۀ کوچک که در دست های کوچک کیمیا بود...
  5. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت چهل و یکم... اواخر زمستان بود و نزدیک عید، ولی نه در خانۀ ما حرفی از عید بود و نه در خانۀ دلمان. حدود سه ماه از رفتن رعنا می گذشت. در این مدت، کیمیا دو – سه بار سرمای شدید خورده و مریض شده بود. عمه می گفت از غصه است و من مدام خودم را سرزنش می کردم که لابد نمی توانم آن طور که باید به او...
  6. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت چهلم... یکی – دو ماه طول کشید تا اوضاع تقریبا حالت عادی پیدا کرد و توانستم خودم را جمع و جور کنم. البته، شاید در آن دو ماه حسام بود که بیش تر از همه، حتی خود من، کمک کرد و با وقت زیادی که برای گذاشت و صبر و حوصله ای که واقعا از او بعید بود، تقریبا تمام بعدازظهر کیمیا را سرگرم کرد، اگر هوا...
  7. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت سی و نهم... شب، وقتی برای شام پایین آمدم، تازه با بهرام روبرو شدم. بهرام رنگ پریده و خسته و پریشان که هیچ شباهتی به بهرام اتو کشیدۀ همیشگی نداشت. هیچ کدام نتوانستیم غیر از سلامی آهسته حرفی بزنیم، و من با تمام فشاری که به خودم آوردم، نتوانستم بهش تسلیت بگویم، او هم حرفی نزد. خاموش و ساکت...
  8. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت سی و هشتم... وقتی چشم هایم دوباره باز شد، در میان دست هایی بودم که سعی می کردند از جا بلندم کنند، چنان احساس خفگی کردم که فقط دست ها را کنار زدم و به مادرم که با چشم هایی خیس و دست هایی لرزان سعی می کرد آرام آرام آب قندی را که دستش بود توی دهانم بریزد، بریده بریده گفتم: - مامان...
  9. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت سی و هفتم... اولین بار که سر خاک رعنا رفتم سیزده روز بعد از رفتنش بود، یک عصر جمعه دلگیر و سرد که هوا بین باریدن برف و باران بلاتکلیف بود. همراه حسام و کیمیا و مهشید بودم. وقتی رسیدیم، مهشید پیش کیمیا، که خواب بود، ماند و حسام همراه من آمد که لا به لای آن همه قبر، خاک رعنا را نشانم بدهد...
  10. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت سی و ششم... حسام را اما، پنج روز بعد بعد دیدم، با لباس سیاه و چهره ای آشفته و ریش نتراشیده، آمده بود مهشید را برساند. باورم نمی شد که حسام است، آن قدر پرشان و شکسته و غمگین بود که حتی جواب سلامش را هم نتوانستم بدهم چه برسد به گفتن تسلیت، دیدن آشفتگی اش مثل پریشانی رعنا عذابم می داد. این...
  11. mahsa1984

    سلام.چطوری ؟گفتم بیام یه سلامی عرض کنم.شما که.... راستی یه دستی به سر اینوری ها بکشید اس ام اس...

    سلام.چطوری ؟گفتم بیام یه سلامی عرض کنم.شما که.... راستی یه دستی به سر اینوری ها بکشید اس ام اس ما هم وصل بشه):
  12. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت سی و پنجم... اواخر آذر بود و رعنا سه روز بود که برای سومین شیمی درمانی بعد از عمل به بیمارستان رفته بود، سه روزی که هوا جور بدی گرفته و تیره و تار بود و مدام باران ریز و تندی می آمد و من به خاطر کیمیا نمی توانستم از خانه بیرون بروم. دلم بدجور گرفته بود، انگار تشویش دائمی ام با این هوا بیش...
  13. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت سی و چهارم... حال رعنا روز به روز وخیم تر می شد. این درد طاقت فرسا را حرف ها و سفارش های رعنا در تنهایی برای من تحمل ناپذیرتر می کرد. قلبم پاره پاره می شد. تمام توانم در این عذاب فرساینده که راه فراری نداشت، تحلیل می رفت. ولی چه کار می شد کرد؟ وقتی رعنا از کیمیا و از آینده می گفت و با چشم...
  14. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت سی و سوم... دو روز بعدی، چون به خاطر حال رعنا روزها بیرون نمی رفتیم، سخت می گذشت، ولی برعکس شب ها که کنار شومینه تا نیمه شب می نشستیم و از گذشته ها حرف می زدیم، با شوخی های حسام و یادآوری خاطرات بچگی هایمان، که حالا شیرینی اش را بیش تر از هر زمانی احساس می کردیم، با زوایای مختلفی از روح...
  15. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت سی و دوم... از مشهد که برگشتیم، در آن یک ماه مانده به شیمی درمانی سوم، حال روحی رعنا همراه حال جسمی اش به مراتب بدتر شد و روحیه تاآرام و پر از تشویش همه جو خانه را تحمل ناپذیرتر از قبل کرد. این بود که به اصرار حسام قرار شد قبل از شیمی درمانی سوم برای دو – سه روز برویم شمال. رعنا که حالش...
  16. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    از اتاق بیرون زدم. چیزی در وجودم می خروشید و حرف های رعنا را پس می زد. حال غیر عادی وصف ناپذیری بهم دست داده بود. تنم می لرزید، احساس می کردم تمام عضلات صورتم هم می لرزد و چشم هایم می سوزد. در آسانسور که باز شد، خاله و حسام را دیدم. خاله هراسان پرسید: - چی شده خاله؟ رعنا کو ... -...
  17. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    قسمت سی و یکم... حدود پانزده روز به شیمی درمانی دوم مانده بود. موهای رعنا به شدت می ریخت و روحیه اش خراب تر از قبل شده بود و در این میان مدام به بهرام اصرار می کرد که برود. تا این که بالاخره بهرام راهی شد. دیگر کاری هم از دست او برنمی آمد، ولی همه حس می کردیم که اصرار بیش از اندازۀ رعنا به...
  18. mahsa1984

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    سلام به همه دوستان من با اجازه دوست عزیزمون داستان رو ادامه میدم تا کسانی که علاقمندند این داستان رو دنبال کنند. امیدوارم شما هم مثل من از خوندن این داستان لذت ببرید:smile:
  19. mahsa1984

    از تو همین وبلاگ ها متوجه شدم.اول شک داشتم خودش باشه ولی دیدم یه جا لینکی گذاشته که صفحه 360...

    از تو همین وبلاگ ها متوجه شدم.اول شک داشتم خودش باشه ولی دیدم یه جا لینکی گذاشته که صفحه 360 خودش باز شد.
  20. mahsa1984

    سبام.خوبی؟آخرین فعالیتت 1 هفته پیش بوده ولی 4 هفتست بقیه داستان رو نذاشتی.اگر نمیخوای بذاری...

    سبام.خوبی؟آخرین فعالیتت 1 هفته پیش بوده ولی 4 هفتست بقیه داستان رو نذاشتی.اگر نمیخوای بذاری لااقل تاپیک رو حذف کن. چون اینجوری آدم سر کار میمونه
بالا