نگران پرسید : راهی پیدا کردی؟
پوریا آرام گفت : مادر جان نمی توانم از فکر پادشاهی بیرون بیایم . یا راهی پیدا می کنم و یا می میرم!...
پوریا سپیده نزده از شهر بیرون رفت . سوار اسب سیاهش آرام ارام رفت و رفت و فکر کرد . سرانجام به چنار تناوری رسید که کنار چشمه ای جوشان روییده بود . آن چشمه و چنار...