«...شب پره روي تنش جاي زخمي پيداست
روح من بي خبر است ،
که چرا خنجر من روي تنش زخمي کاشت .
همه ي آدميان در خوابند
پس چرا ظلمت شب بيدار است ؟!...
مگر او خسته ز افکار پريشانش نيست ؟
نه...
فکر او جاي دگر ميگردد
در خيالش همه ي پنجره ها بيدارند
آسمان رنگين است
همه شب بوها پي روزي ميگردند ...
خستگي...