در ویلا همه نگران او بودند .فرید به دنبالش رفته بود ولی او را نیافته و بازگشته بود .فروتن نگران جلوی در ورودی ایستاده بود وانتظار مییکشید .از همه بیتاب تر بهار کوچولو بود چنان گریه سرداده بود که گویی جز صدای ناله های او صدایی دیگر در فضا نبود .ناگهان هیبت در هم رفته شاهرخ نمایان شد.لباس هایش خیس...