♥•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨` *•. ♥
امشب شب مهربونی و مهربوناست
(*)این ستاره رو رو کتیبه دوستای مهربونت حتی من البته اگه هستم بنویس بعدش یه ارزو کن اگه سه تا پس گرفتی به ارزوت میرسی..
♥•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨` *•. ♥..
♥•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨` *•. ♥
امشب شب مهربونی و مهربوناست
(*)این ستاره رو رو کتیبه دوستای مهربونت حتی من البته اگه هستم بنویس بعدش یه ارزو کن اگه سه تا پس گرفتی به ارزوت میرسی..
♥•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨` *•. ♥..ممنون دوسته عزیزم
♥•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨` *•. ♥
امشب شب مهربونی و مهربوناست
(*)این ستاره رو رو کتیبه دوستای مهربونت حتی من البته اگه هستم بنویس بعدش یه ارزو کن اگه سه تا پس گرفتی به ارزوت میرسی..
♥•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨` *•. ♥..
همه مداد رنگی ها مشغول بودند...بجز مداد رنگی سفید...؟هیچکس به او کار نمی داد...همه می گفتن تو به هیچ دردی نمیخوری...یه شب که مدادرنگیا تو سیاهی کاغذ گم شده بودن مداد رنگی سفید تا صبح کار کرد.. ماه کشید.. مهتاب کشید... و اونقد ستاره کشید که کوچک و کوچکتر شد... صبح توی جعبه مداد رنگی ها...
این روزها که هنوز نیستنت را به هوای دوباره داشتنت ثانیه شماری میکنم...ساکتم حرف نمیزنم...نه که چیزی برای گفتن نداشته باشم...نه...به این سکوت پیله کرده ام...این روزها من از همیشه پرتر از حرفم...بایک عالمه ناگفته های ناشنیده...حرفهایم را بر گوشه دلم میگذارم و انها را هر روز گرد گیری...
چه فرقی میکند که چه کسی حرف دلم را می خواند...میخواهم دلتنگی هایم را در برابر همه ی چشمها برهنه کنم...به این امید که شاید باعث ارامش دل اشوب زده ام بشوم...حروف را در کنار هم می چینم...واژه ها را یکی یکی پاک میکنم مغزم یاری نمیکند...دستان بی جانم نای حرکت دادن ماوس را بر روی سینه ی پر...
این روزها که هنوز نیستنت را به هوای دوباره داشتنت ثانیه شماری میکنم...ساکتم حرف نمیزنم...نه که چیزی برای گفتن نداشته باشم...نه...
به این سکوت پیله کرده ام...این روزها من از همیشه پرتر از حرفم...بایک عالمه ناگفته های ناشنیده...حرفهایم را بر گوشه دلم میگذارم و انها را هر روز گرد گیری...
چه فرقی میکند که چه کسی حرف دلم را می خواند...میخواهم دلتنگی هایم را در برابر همه ی چشمها برهنه کنم...به این امید که شاید باعث ارامش دل اشوب زده ام بشوم...حروف را در کنار هم می چینم...واژه ها را یکی یکی پاک میکنم مغزم یاری نمیکند...دستان بی جانم نای حرکت دادن ماوس را بر روی سینه ی پر...
چه فرقی میکند که چه کسی حرف دلم را می خواند...میخواهم دلتنگی هایم را در برابر همه ی چشمها برهنه کنم...به این امید که شاید باعث ارامش دل اشوب زده ام بشوم...حروف را در کنار هم می چینم...واژه ها را یکی یکی پاک میکنم مغزم یاری نمیکند...دستان بی جانم نای حرکت دادن ماوس را بر روی سینه ی پر دردم...
مرسی عزیزم..تنبور یکی از سازهای عالیه به نظرم حسی که تنبور داره هیچ سازی نداره...من نزدیک به14
ساله تنبور کار میکنم و زیر نظر پیشکسوتای زیادی بودم..خوشحالم که شمام تنبور نوازی..موفق باشی دوسته خوبم;)