وقتی زغرور و شوق و شادی
پا بر سر چرخ می نهادی
بودی چو پرندگان سبک روح
در گلشن و کوهسار و وادی
آن روز چه رسم و راه بودت
امروز نه سفله ای نه نه رادی
پیکان قضا به سر خلیدت
چون شد که زپا نیوفتادی؟
صد قرن گذشته و تو تنها
در گوشه ی دخمه ایستادی
گویی که زسنگ خاره زادی