افسانهي مردم
افسانهي مردم
اين شعر مرا منقلب ميکند:
ديدم او را آه بعد از بيست سال
گفتم : اين خود اوست، يا نه، ديگريست؟
چيزكي از او در او بود و نبود
گفتم : اين زن اوست؟ يعني آن پريست؟
هر دو تن دزديده و حيران نگاه
سوي هم كرديم و حيرانتر شديم
هر دو شايد با گذشت روزگار
در كف باد خزان...