چسبيده ام به صندلي ام و به صفحه ي مانيتورم خيره شده ام كه با پرپر هاي بيخودش دارد چشم هايم را ميبلعد و نگاه من مصرانه به دنبال خط هاي نيمه تارش است . صداي مادرم براي بار چندم در آستانه ي اتاقم مي ايستد.مثل فريادي مي آيد توي اتاق و دور من ميپيچد..خودش نيست..نميخواهد باشد..صدايش اما دست شده ست...