تو مسافري روان کن، سفري به آسمان کن
تو بجُنب پاره پاره، که خدا دهد رهايي
بنگر به قطرهي خون، که دلش لقب نهادي
که بگشت گِرد عالم، نه ز راه پرّ و پايي
نفسي روي به مغرب نفسي روي به مشرق
نفسي به عرش و کرسي که ز نور اوليايي
بنگر به نور ديده، که زند بر آسمانها
به کسي که نور دادش، بنماي آشنايي...