تابستان هفتسالگي (3)
تابستان هفتسالگي (3)
وارد خونه بابابزرگ که شدم، روي ايوون يه سفره 9متري پهن بود با کلي آدم دورش مشغول صبحونه... سفره خيلي با سليقه چيده شده بود و توي کاسههاي کوچيک، عسل ريخته بودن با يه کره روش، به آدم چشمک ميزد! اين سفره لااقل براي من که بيشتر وقتا صبحونه رو پيش از...