کافه تریا، مثل همیشه،
لقمه هاي جوان برداشته است.
بوی عشق مصنوعی
راه نفسم را می گیرد.
از میان باغ وحش ِبی قفس می گذرم
آن گوشه یک صندلی انتظارم را می کشد.
بی هدف روبه رویش می نشینم.
گارسون با بی میلی می پرسد:
چی میل دارید؟
با یقین می گویم:
یک فنجان امید داغ...!!!!!
در کافه ای خلوت
فنجانی قهوه...
سیگـــار...
کتاب ِفـروغ
تلخی این زندگی را سر می کشم
خاطرات را دود میکنم و به این می اندیشم
فروغ چه راست می گفت ...
اگر عشق عشق باشد ، زمان حرف احمقانه ای است!
به کافه که می آیم سیگاری روشن می کنم!
چند پک که می زنم دیوانه وار می خندم!
هر لب با سیگارم بی صدا درد و دل می کنم!
سیگار زودتر به خواب می رود و من مستانه می خندم!
سیگار بعدی...
کافه ام رامی روم...
سیگارم را دود می کنم...
و...
آخر شب قدم زنان به خانه برمی گردم. . .
این روزها هم اینطور می گذرند؛
آرام و زیبا...
اما...
از آن آرام هایى که پایدارنیست واز آن زیباهایى که فقط ظاهریست!!!
گوشه ی کافه ای می نشینم بدون هیچ بهانه ای قهقهه می زنم
نه به حضور باران نیازی است
نه به قهوه، نه به سیگار و نه حتی به نگاه تو
فقط بی دلیل، به نداشته هایم می خندم!!!
این شعر
یک زیر سیگاری است!
مرا در آن خاموش کرده اند،
به همین خاطر
خاکسترش مایل به خون است!
یک نفر
مرا مثل سیگاری
روی لبش گذاشت و
تا انتها کشید.
رســولِ یونان