این شهر صدای پای مردمیست
هم چنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار تو را می بافند
مردمی که صادقانه دروغ می گویند و خالصانه به ت خیانت می کنند
در این شهر هر چه تنهاتر باشی
پیروزتری
تمام تنم می سوزد از زخم هایی که خورده ام
درد یک اتفاق ویرانم می کند
من از دست رفته ام ، شکسته ام
می فهمی؟
به انتهای بودنم رسیده ام
اما اشک نمی ریزم
پنهان شده ام پشت لبخندی که درد می کند
یک روزی هست که خدا چرتکه دستش میگیرد و حساب و کتاب می کند
و ان روز تو باید تاوان آن چه با من کردی را بدهی
فقط نمی دانم تاوان دادن آن موقع تو
به چه درد من می خورد؟