خیالت چه عاشقانه مرا به میهمانی آغوشت دعوت میکند
ومن چه ناشیانه درمیان روزمرگیها تو را گم میکنم
دیشب درپستویی ازنباید ها عشقم را پنهان کردم
غافل از این دل عاشق که به چشمان سحرانگیزی مبتلاست
وهیچ دعایی این طلسم را باطل نمیکند
حال و هوای احساسم چه سرد شده
به قدر تمام تنهایی ام
فرسنگها زیر صفر
یخ زده
خون در رگ هایم
احساسم
با تلنگری دراعماق وجودم فرو میریزد
مثل آدم برفی
سرد و بی روح
خورشید روزگارم یادت بخیر
رفتی و بردی با خود
قلب مرا...
احساس مرا...
شعر مرا...
هوایت که به سرم می زند
سرد می شوم،از تنها بودنم
پر می کشم،برای آغوشت
جان می دهم،برای یک لحظه لمس دست هایت
آهنگ انتظار،هنوز ترانه ای ست که می شنوم
به سینه می تپد،قلبم
هزار بار به امید دوستت دارم های تو
خدا کند بیایی و آرام بگیریم من و دل
مهربانی تا کی؟
بگذار سخت باشم و سرد
باران که بارید چتر بگیرم و چکمه
خورشید که تابید پنجره ببندم و تاریک
اشک که آمد دستمالی بردارم و خشک
او که رفت نیشخندی بزنم و سوت
مهربانی تا کی؟
بگذار سخت باشم و سرد
باران که بارید چتر بگیرم و چکمه
خورشید که تابید پنجره ببندم و تاریک
اشک که آمد دستمالی بردارم و خشک
او که رفت نیشخندی بزنم و سوت