بگذار همه بدانند
چه قدر دلم میخواست روی شانههای تو
به خواب روم ...
تو آرام بلند شدی
دستهايم را از هم گشودی
موهای پريشانم را شانه زدی ...
حالا اين دختر کوچک
که مدام تو را میخواهد
خستهام کرده است ...
او حرفهای مرا نمیفهمد
بيا و برايش بگو
که ديگر باز نخواهی گشت ...