زمستان با تن پوش سفیدش از راه رسیده بود،در حالیکه شال گردنم را تا روی بینی ام کشیده و خود را در پالتو پوست فرانسوی که هدیه خواهرم بود پیچیده بودم به مقصد یعنی دبیرستان رسیدم. وقتی داخل راهرو شدم جلوی تابلوی اعلانات را شلوغ دیدم،میان آن جمعیت ماهرخ را شناختم و دستم را روی شانه اش گذاشتم ،بر گشت و...