کاش میدیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
میتابانی
بال مژگان بلندت را
میخوابانی
آه وقتی که تو چشمانت را
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته میگردانی
موج موسیقی عشق
از دلم میگذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم میگردد
دست ویرانگر شوق
پر...
تازه فهمیدم :
عاشقی از آن کارهایی ست که من نمیاد
از آن نقش هایی است که نمی توانم برم در قالبش
نمی توانم خوب درش بیاورم
نمی توانم تحملش کنم
تازه فهمیدم
برای زنده ماندن لازم نیست
نگاهت ، نفست ، دلت
به کسی بند باشد
تازه فهمیدم
تقدیر بازی دست ها خالیست
تقدیر بازی اسم ها تنهاییست
تازه...
ین که هستی
همین که لابلای کلماتم نفس می کشی
راه می روی
در آغوشم می گیری
همین که پناه واژه هایم شده ای
همین که سایه ات هست
همین که کلماتم از بی " تو " ماندن بی کس نشده اند
کافی*ست برای یک عمر آرامش!
باش!
حتی همین قدر دور
حتی همین قدر دست نیافتنی!!
دنبـــال بهانه نباش محبوب من ...!!
*چشــم که گذاشتــــم *
بــــــــرو ...!!
و هــر وقـت خواستـی برگــــرد...!!
مــن تا بی نهایــــــــــت...!!
شمـــــردن را به لطف نبودنت خوب بلـــدم...!!
[IMG]
لحظه های دلتنگی ام ...
من .....خاطره به خاطره .....مرور میکنم اوای درونم را ...
سکوت میکنم ...عاشقانه هایم را ...
سکوت میکنم نگاهم را ...
وتنها ورق های دفترم را با سکوت دلم ......نگاهم ....احساسم .....مینویسم.......
مانی
دوست دارم نشستن در ساحل دریا را ....
لحظه هایی که حرف سکوت کرده ای را دردلم دارم
دریا را راز دارم میدانم
هر نسیمی از دریا .....بوسه هایی دارد از جنس نوازش ....
و اغوشی که در برمیگیرد اغوش ظریف مرا ....
صدای دریا زمزمه هایی را از عشقش به ساحل .....برایم بازو میکند که او نیز بی تاب است ...
خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته
بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم
بیا تا دل کوچــــــــــکم را
خدایـــا فقــــط با تـــو قسمت کنم
خدایـــــا بیــا پشت آن پنــجــره
که وا می شود رو به ســــــوی دلــــــــم
بیـــا پــــرده ها را کنـــاری بزن
که نــــــورت بتــابد به روی...
لیلی و مجنون تنها یک بار رخصت دیدار یافتند و چون به یکدیگر رسیدند ،
لیلی از مجنون به رسم عشاق چیزی طلبید......
مجنون گفت :
از دو جهان جز این جان ناقابل چیزی ندارم....!!!!!
لیلی گفت:
جان تو به چه کار آیدم ؟؟ چیز دیگری ببخش.....!!!!
مجنون اندیشید و سپس از آستر جامه اش سوزنی بیرون آورد و...
قسم خورده بودم هرگز خود را فراموش مکنم
عهد بسته بودم که تنها خود را به خاطر خود دوست داشته باشم
چشمان خویش را در برابر هیچ چشم دیگری نگشایم وتنها با خود اندیشه کنم
اما تو آمدی وسوگند مرا شکستی
چشمانم را در برابر چشمانت گشودم عهد خویش را فراموش کردم
وخود را به خاطر تو فراموش کردم باخود...
خداوندا به من آرامشی ده که در ان خللی نیفتد
و روحی بزرگ که کوچکی تن ان را نگنجد
خداوندا به من قلبی رئوف عطا کن که قساوت از ان بگریزد
و دستی بخشنده که فقر به پایش افتد
خداوندا هرگز مرا چنان که شایسته نیست آراسته نکن
و چنان که جایز نیست بی پیرایه مکن
خداوندا از من چنان که نبایست ناامید مشو...
آگه نه ای که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست
بر سینه داغ واقعه نقش الحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست
جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست