كاش ميشد لب چشمه غبار را شست
ترس از گور را به آب داد
و زلف ازادي را گرفت
و عطرش را با باد رقصاند
و مچ ديروز را گرفت
و حال امروز را پرسيد
و دست فردا را بوسيد
و باغبان پيري كه از ناله لبريز است را خواباند
و شكوفه هاي گيلاس را لب طاقچه روياند
و بهار را به فصلها برگرداند
و چين و چروك زمستان را زد
و...