نتایح جستجو

  1. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  2. ملیسا

    فراق یار

    کی می گه عاشقی مرده؟ اونقدر غم زمونه رو خورده نمی تونه غم،اونو از پا دربیاره عشق،ارزش زندگی این دیاره مرگ عشق بهونه ی دلای بی اونه اگه نباشه دنیا بی اون زندونه بیا دل به هم بدیم تو این زمون تا شاد کنیم دل لیلی و مجنون بگیم یاد عشقتون هنوزم پا برجاست لحظه عاشق شدن چه با صفاست اونایی که حریم عشق...
  3. ملیسا

    گفتگو با خدا(::: مناجات نامه :::)

    خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد به عشق ایمان دارم حتی اگرآن را حس نکنم به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد تا خدا هست.جایی برای ناامیدی نیست.
  4. ملیسا

    سلااااااااااااااااااااام دوست مهربونم ، نمیدونم کلا بی حوصله هستم . درس و دانشگاه و کار و زندگی .

    سلااااااااااااااااااااام دوست مهربونم ، نمیدونم کلا بی حوصله هستم . درس و دانشگاه و کار و زندگی .
  5. ملیسا

    داستان هاي كوتاه

    شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي. پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد. در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با...
  6. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  7. ملیسا

    اشعار و نوشته هاي عاشقانه

    عشق يعنی مستی و ديوانگی عشق يعنی با جهان بيگانگی عشق يعنی شب نخفتن تا سحر عشق يعنی سجده ها با چشم تر عشق يعنی سر به دار آويختن عشق يعنی اشک حسرت ريختن عشق يعنی در جهان...
  8. ملیسا

    رد پای احساس ...

    عشق يعنی مستی و ديوانگی عشق يعنی با جهان بيگانگی عشق يعنی شب نخفتن تا سحر عشق يعنی سجده ها با چشم تر عشق يعنی سر به دار آويختن عشق يعنی اشک حسرت ريختن عشق يعنی در جهان...
  9. ملیسا

    رمان شاید فردا نباشد !!!!!

    - حالا که حوصله ندارم ولی یه روز سر فرصت برات تعریف می کنم از خنده روده بر می شی. مانی گفت: - خب بگو دیگه! فرشته با دستپاچگی گفت: - هیچی آقای فرزام، می خواستیم چرخ ماشین یک نفر رو پنجر کنیم، مریم ترسید صاحبش ناراحت شه، مگه نه مریم جون؟ خندیدم . خوب فهمیده بود چطور ما را ساکت کند. مانی گفت: - من...
  10. ملیسا

    رمان شاید فردا نباشد !!!!!

    بلک مگو دان! چند دقیقه هر سه مشغول پیدا کردن اسم برای دفترم بودند و از خنده ریسه میرفتند. لیلا گفت:بسهدیگه بچه ها مریم خودت چی میگی؟ ناگفته های ملول. با این حرفم بچه ها ساکت شدند و به فکر فرو رفتند.انگار طنز موضوع جایش را به اندوه داد شاید هم هر کدام آنها بیاد ناگفته های ملولی افتادند که در...
  11. ملیسا

    رمان شاید فردا نباشد !!!!!

    را بپردازد و هنگامی که فهمید آپارتمان اجارا ای نیست نگران شد. نمی دانم پدر به او چه گفت که آرام گرفت. فرشته با تعجب همه جا را نگاه کرد و گفت: - بابا تو دیگه چه جونوری هستی، اینجا رو چطور صاحب شدی؟ مثل بچه ها خوشحال و هیجان زده بود. خیلی زود وسایلش رو به انجا منتقل کرد و با کمک هم آنها را در اتاق...
  12. ملیسا

    رمان شاید فردا نباشد !!!!!

    پلکهایم را باز کردم چشمهای اشک آلود مادرم را دیدم که نگران بالای سرم ایستاده بود.چیز بخاطر نمی اوردم چه بلایی سرم آمده بود؟کجا بودم؟دوباره چشمهایم را بستم.به تدریج همه چیز دوباره در ذهنم جان گرفت.رضا را از دست داده بودم برای همیشه. بی اختیار ناله کردم.دستی روی پیشانی ام کشیده شد زبر و خشن.اما...
  13. ملیسا

    رمان شاید فردا نباشد !!!!!

    کار کنم، به درد بخور باشم. تو که توقع نداری همه آرزوهامو فدای ازدواج با تو بکنم؟ اگه هم حرفی زدم و یا رفتاری کردم که باعث شده تو فکر کنی من به فکر ازدواج با توام، همین الان معذرت می خوام، اصلا بذارش به حساب یه شیطنت دخترانه، فقط همین! با ناباوری به من زل زده بود. ساکت که شدم با صدا خفه ای گفت: -...
  14. ملیسا

    رمان شاید فردا نباشد !!!!!

    آخر باغ حافظیه یه چای خونه سنتی هست من میام اونجا. باشه تا یه ساعت دیگه اونجا هستم. خیلی از شما ممنونم میشه گوشی رو بدید به خاله زهره؟ بله حتما گوشی؟ گوشی تلفن را به خاله زهره دادم و خودم در اتاق مریم منتظر نشستم.مریم خیلی زود راضی شد که به حافظیه برویم.اصلا تا جایی که یادم بود همیشه برای رفتن...
  15. ملیسا

    رمان شاید فردا نباشد !!!!!

    من ردیف می کرد شبیه یه لقب شده بود. - خب چی می گفت؟ - با نهایت ملایمت و ملاطفت می گفت، پسره پرروی بی ملاحظه ی بی فکر خودخواه گستاخ دیونه ی شلخته! خیلی مهربون بود، خیلی! پدرم که می خندید گفت: - حتما شوخی می کرده. - نه به خدا عمو جون، جدی جدی می گفت. چقدر دلم برای صفات مثال زدنیش تنگ شده. - بسه...
  16. ملیسا

    رمان شاید فردا نباشد !!!!!

    تا کنار ماشین همراهیش کرد رضا که سوار شد با اشاره بمن گفت:خواهر مانیه! پسرک با خوشحالی گفت:ا راست میگی؟سلام خانم پس مانی کو؟ رضا گفت:مانی رفته دوبی چیزی لازم داری زنگ بزنم برات بیاره؟ قربانت سلام برسون. رضا دستی بالا برد و حرکت کرد.هنوز گیج بودم دهنم تلخ و خشک شده بود. رضا گفت:پسر خوبیه...
  17. ملیسا

    رمان شاید فردا نباشد !!!!!

    میزنه؟ پروانه مثل فنر از جا پرید و مستقیم توی رختخوابش ایستاد.لیوان ابی به دستش دادم و گفتم:یه کم بخور یه هم به صورتت بزن نفهمه خواب بودی. مثل بره هر کاری میگفتم انجام میداد.در حالیکه اون به سرعت مشغول مرتب کردن موها و لباسش بود اتاق رو جمع و جور کردم. حالا مادرم یه ارومش کرده بنظر میاد زن...
  18. ملیسا

    رمان شاید فردا نباشد !!!!!

    خارج شدم همه جا ساکت بود.خیال کردم هنوز هیچکس بیدار نشده اما پدرم تو هال سر سجاده اش نشسته بود سلام کردم سری برام تکون داد و خندید. چه هوای خوبیه چرا همه خوابیدن؟از ساختمان خارج شدم و به حیاط رفتم مه رقیق صبحگاهی مثل پرده نازکی از حریر روی همه چیز کشیده شده بود.صدای سنجاقکها تنها صدایی بود که...
  19. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
بالا