تمام لحظه هاي سعادت ميدانستند
که دستهاي تو ويران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ي ساعت
گشوده شد و آن قناري غمگين چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به ان زن کوچک بر خوردم
که چشمهايش ، مانند لانه هاي خالي سيمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهايش ميرفت
گويي بکارت رؤياي...