همین که روزهای نزدیک به عملیات می رسید،برای بچه ها فال حافظ می گرفت.
نزدیک عملیات کربلای 5 بود.
این بار اولین بازشدن کتاب به نیت من بود.
بعد از کمی مکث و زمزمه با لهجه شیرین گفت:"نه کاکو جان!
دریغ از یک روزنه کوچک، انگار اصلا قرار نیست از دست تو راحت بشیم!"
با سپری شدن لحظات وضعیت بقیه هم مشخص...