از ایستگاه مترو صادقیه تا ایستگاه علم و صنعت رو مغز رفیقم کار کردم
که یه کاری و برام انجام بده تا بالاخره راضی شد...!!!
یه دختر سیریش فال فروشی اومد , رفيقم فال خريد , تا فال و خوند گفت
" محمد بی خیال , من که از اولش گفتم انجام نمی دم "
پا شد رفت , فال و ورداشتم دیدم توش نوشته...