هیچ وقـت از فاصلــه ها نـمی ترسیـدم
فکــر می کـردم تا دلـم برایــت تنگــــــ شد
خـودم را سرگــرم کـاری می کنـم و حواسـم از تــو پــرت می شود
کتابـی بــر می دارم و می خوانــم
به تماشــای تلویزیــون می نشینــم و یک فنجـان چــای را تمـام می کنم
خیلـی که تحمـل خانـه سخــت باشد
می روم پیـــاده...