گفتم: میای بریم نماز بخونیم؟ فعلا که کار نداریم، اذون هم که تازه گفته، مسجد هم که همین نزدیکی هاست
خندید و گفت: چه عجله ای داری؟ بابا جوونی هنوز، برای این کارا وقت هست هنوز، بعدش هم راهش رو کشید و رفت
پشت سرش بودم ... دویدم و خودم رو بهش رسوندم، دستم رو گذاشتم روی شونه اش، به طرفم برگشت، چشمام...