مریم با گفتن بابا و خنده ای که کرد جواب جمشید رو داد . جمشید همراه با بغضی که توی گلو داشت و اشکی که از چشمش می ریخت بردش توی حیاط .
نفهمید چقدر گذشته ، اما دید که مهشید داره صداش میکنه که بره در و باز کنه .
مهشید چقدر این لباس بهت میاد و قشنگ شدی !
حالا برو درو باز کن ، بعدا تعریف میکنی !
سلام...